عصری رفتم نانوایی روستا ، سه پیرمرد کنار دیوار نشسته بودند و زیر آفتاب گفتگو می کردند ، یک پسربچه دوچرخه اش را تکیه داده بود و با پول و پارچه اش منتظر بود
در باغ کنار نانوایی درختان شکوفه کرده بودند ، باد می آمد
گیس طلا...برچسب : نویسنده : 9gistelad بازدید : 15