وای، چه قشنگ

ساخت وبلاگ

مادرک گفت یک آتشی روشن کن از رویش بپریم، حقیقتا حسش نبود گفتم بگذار فردا که دوقلوها می آیند، قبول کرد

شب داشتم رسم و رسوم قدیمی چهارشنبه سوری  را می خواندم برایشان، رسم فالگوش را دیدم

کفش و کلاه کردم رفتم سرکوچه فالگوش دیدم که  به به چه خبر است

برگشتم و به زور مامان و بابایی را از جا بلند کردم و رفتیم 

آتش بزرگی بود و همسایه جمع و آهنگ شمالی  بلند

هیچکس را نمی شناختم اما مشکلی نبود

مردم مهربان برایمان تشتی برعکس کنار آتش گذاشتند که رویش بنشینیم . 

تا نیمه شب با هم بودیم، تخمه خوردیم، بالن آرزو هوا کردیم، فشفشه های رنگارنگ، سماوری زغالی آوردند و چایی شمالی با نیشکر خوردیم که با آب باران درست شده بود که طعمی داشت شگفت( حیرت مرا که دیدند یک بشکه بزرگ برایم آوردند که زیر ناودان بگذارم  و دست از خرید آب معدنی بردارم)

مادرک کمرش را کنار آتش گرم می کرد و دست مرا گرفته بود و هر از گاهی می بوسید و زیر لب دعاهایش را زمزمه می کرد

جناب سرهنگ هم در حلقه مردان گرم گفت و گو بود و من در فقدان صدای هرگونه ترقه و انفجار نارنجک به شعله های قرمزرنگی نگاه می کردم که با ریختن پوست پرتقالهای آبداری که کنار آتش می خوردیم، سبز و آبی می شد

و به یام می آوردم که اولین کلمه فالگوشی که شنیدم این بود: 


 

گیس طلا...
ما را در سایت گیس طلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9gistelad بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 16:02