مادرک گفت یک آتشی روشن کن از رویش بپریم، حقیقتا حسش نبود گفتم بگذار فردا که دوقلوها می آیند، قبول کرد
شب داشتم رسم و رسوم قدیمی چهارشنبه سوری را می خواندم برایشان، رسم فالگوش را دیدم
کفش و کلاه کردم رفتم سرکوچه فالگوش دیدم که به به چه خبر است
برگشتم و به زور مامان و بابایی را از جا بلند کردم و رفتیم
آتش بزرگی بود و همسایه جمع و آهنگ شمالی بلند
هیچکس را نمی شناختم اما مشکلی نبود
مردم مهربان برایمان تشتی برعکس کنار آتش گذاشتند که رویش بنشینیم .
تا نیمه شب با هم بودیم، تخمه خوردیم، بالن آرزو هوا کردیم، فشفشه های رنگارنگ، سماوری زغالی آوردند و چایی شمالی با نیشکر خوردیم که با آب باران درست شده بود که طعمی داشت شگفت( حیرت مرا که دیدند یک بشکه بزرگ برایم آوردند که زیر ناودان بگذارم و دست از خرید آب معدنی بردارم)
مادرک کمرش را کنار آتش گرم می کرد و دست مرا گرفته بود و هر از گاهی می بوسید و زیر لب دعاهایش را زمزمه می کرد
جناب سرهنگ هم در حلقه مردان گرم گفت و گو بود و من در فقدان صدای هرگونه ترقه و انفجار نارنجک به شعله های قرمزرنگی نگاه می کردم که با ریختن پوست پرتقالهای آبداری که کنار آتش می خوردیم، سبز و آبی می شد
و به یام می آوردم که اولین کلمه فالگوشی که شنیدم این بود:
گیس طلا...
برچسب : نویسنده : 9gistelad بازدید : 16