امروز سرمیدانگاهی روستا سوار پیکان به شدت داغانی شدم که راننده اش از وسط فیلمفارسی ها بیرون اومده بود، زلفهای فرفری و سیبیل آویزون ، فقط موسیقی که گوش می داد حمیرا نبود
بر سر یک دو راهی جوانی با انگشتی مصمم مسیری نشان داد که به ما می خورد
راننده سوارش کرد و پسر با جدیت و خشونت پرسید که : همون شهر می روید دیگه نه؟
راننده با مکث بهش نگاه کرد و با صدای نرم و عشوه گرانه ای گفت: عزیزم اون انگشتی که نشون دادی هنوز از تو چشم من در نیومده، باز شک داری؟
برچسب : نویسنده : 9gistelad بازدید : 15